برای هر مخاطبی همواره این سوال وجود دارد که در مواجهه با اثر یک کارگردان فیلماولی چگونه باید واکنشهایش (غالبا واکنشهای منفی) را تعدیل کند و معیارهای سینماییاش چطور با اثرات غیرقابل اجتناب «بیتجربگی» منطبق شود. مخاطب چنین فیلمهایی مدام از خودش میپرسد باید چه انتظاری از کار اول یک کارگردان داشته باشد و پیوسته به خودش یادآوری میکند که ارزیابی کار اول یک کارگردان ۳۰ ساله، با کار بیستم یک کارگردان پیشکسوت متفاوت است و نمیشود هر دو را به یک چشم نگاه کرد و برای هر دو به یک میزان مته به خشخاش گذاشت. این مساله البته جای سوال ندارد؛ واضح است که سطح انتظارات از اسمی که هنوز شناخته نشده و «مخاطبان»ش هنوز تبدیل به «سینهچاکان»ش نشدهاند، خیلی پایینتر است و مخاطبان معمولا با در نظر گرفتن فرض «البته کار اولشه» در قبال چنین فیلمی سهلگیرتر میشوند و سعی میکنند تولید نمونههایی مثل «ابد و یک روز» و «ایستاده در غبار» را هم نادیده بگیرند یا به شرایط خاص تولیدشان ربط بدهند. اما این چیزی که گفته شد مختص مخاطب است. یعنی فقط مخاطب است که مجاز است پای این سهلگیری را وسط بکشد. به اندازه همان مورد قبلی، واضح است که چنین رویکردی برای فیلمساز ویرانگر است. اتفاقا پیشفرض فیلمساز درباره اثر اولش باید دقیقا در نقطه مقابل مخاطبش باشد. یعنی باید فیلم اول خودش را به عنوان سکوی پرتابی ببیند که قرار است عامل «اثبات» او شود و ادامه راهش را هموار کند. پس قاعدتا باید سختگیری ویژهای نسبت به آن داشته باشد.
مشکل اما در این است که انگار دارد همان ذهنیت قبلی به فیلمسازها هم سرایت میکند. نمونه جدیدش همین فیلم «بینامی» است که انگار کاملا با یک نگاه حداقلی ساخته شده. انگار فرض کردهاند همین که شخصیتها در یک کافه جمع شوند و با هم حرف بزنند و مشخص باشد که چه کسی در کدام کنج کافه نشسته و دقیقا دارد با کی حرف میزند، یعنی فضای صحنه شکل گرفته و میزانسن و دکوپاژ درستی اجرا شده و فعلا همین کافی است! و دیگر اهمیتی ندارد که این حرفها، این آدمها، این صحنههای مکرر و این میزانسن و دکوپاژ «درست»، دقیقا دارند چه اطلاعات خاصی را به مخاطب میدهند و قرار است چه تاثیری بر او بگذارند. مساله این است که قبل از همه این حرفها آنچه که اهمیت دارد «جذابیت» است و این دقیقا عنصر گمشده «بینامی» است.
معلوم نیست چرا مخاطب باید این صحنههای کمتحرک را پی بگیرد و مثلا بخواهد سرانجام کسی را دنبال کند که از ابتدای فیلم تا انتها از اینکه «همه آدما دروغ میگن» غمگین است و مهمترین کنشش «آنلایککردن» پستهایی است که قبلا در اینستاگرام لایک کرده. در فیلم اول، مساله این است که اگر این «جذابیت» وجود داشته باشد، مخاطب ایرادهای ریز و درشت دیگر را احتمالا نادیده میگیرد اما وقتی که فیلمساز قید این جذابیت را بزند، دیگر دلیلی وجود ندارد که مخاطب هم بر همان سهلگیری قبلی بماند و هیچ بعید نیست که بازیهای غیرقابل تحمل بازیگران نقشهای فرعی و دیالوگهای بیظرافت و ارجاعهای ادبی و سینمایی نچسب فیلم هم برایش آزاردهنده شود. اتفاقا در پی همین جابهجایی پیشفرضهاست که استعدادهای جدید، عملا قبل از ورود جدی به عرصه حذف میشوند و فیلمهای اولی که مخاطبان را به وجد میآورند به تعدادی انگشتشمار و آثاری مثل «در دنیای تو ساعت چند است؟» که خارج از حالت متعارف تولید شدهاند، محدود میشوند و این نتیجه طبیعی سینمایی است که در آن فیلمی مثل «بینامی» میتواند به عنوان اثر یک کارگردان تازهکار و به عنوان معرف او، جذب سرمایه کند، این عوامل را راضی به همکاری کند، ساخته شود و در نهایت (هرچند بعد از مدتی طولانی) به اکران برسد، بدون اینکه ذرهای تلاش برای جذب مخاطب و اثبات و شناساندن صاحبش در آن دیده شود.
ارسال نظر